نويسنده: محمد يوسفي




 

آقا ميرزا هادي (سلمه الله تعالي) از سيد جليل نبيل سيد عبدالله قزويني نقل فرمود:

در سال 1327 با اهل و عيال به عتبات مشرف شديم و روز سه شنبه به مسجد کوفه رفتيم. رفقا خواستند به نجف بروند، ولي من گفتم: خوب است شب چهارشنبه براي اعمال به مسجد سهله برويم و روز چهارشنبه به نجف مشرف شويم.
قبول کردند. به خادم گفتم، او هم رفت و شانزده الاغ براي همه ي رفقا کرايه کرد.
وقتي الاغ ها را آورد رفقا گفتند: ما شبانه در اين بيابان حرکت نمي کنيم آنها نيامدند و ما اجرت همه ي مال ها را داديم و فقط من با سه نفر زن که همراه داشتم سوار شديم و به سمت مسجد سهله حرکت کرديم و در حالي که الاغ هاي يدکي همراه ما بودند.
در مسجد سهله نماز مغرب و عشاء را به جماعت خوانديم و مشغول دعا و گريه شديم، يک باره متوجه شديم ساعت از هشت هم گذشته است. ترس زيادي بر من عارض شد که چگونه با سه زن، به تنهايي با مُکاري عرب و غريب، در اين شب تاريک به کوفه برگرديم. آن سال هم همان سالي بود که شخصي بنام عطيه بر حکومت عراق ياغي شده بود و راهزني مي کرد.
با نهايت اضطراب قلباً متوسل به ولي عصر (عجل الله فرجه) گرديدم و روي نياز و دل پر سوز به سوي آن مهر عالم افروز نمودم، ناگهان چون چشم به مقام حضرت مهدي عليه السلام که در وسط مسجد است انداختم، آن مقام را روشن تر از طور کليم الله يافتم.
همگي به آنجا رفتيم، ديدم سيد بزرگواري با کمال مهابت و وقار و نهايت جلال و بزرگي در محراب عبدت نشسته است. پيش رفتيم و دست مبارک آن سرور را گرفتيم و بوسيديم. من خواستم دست شان را بر پيشاني ام بگذارم آن بزرگوار دست خود را کشيدند و نگذاشتند. در اين هنگام من هم مشغول دعا و زيارت شدم و وقتي به نام حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) مي رسيدم و سلام مي کردم ايشان جواب مي فرمودند: و عليکم السلام.
از اين مطلب برآشفته شدم که من به امام سلام مي کنم و اين آقا جواب مي دهد، يعني چه؟ از طرفي آن مقام شريف از روشنايي که داشت گويا صد چراغ و قنديل در آن آويزان کرده بودند.
در اينجا آن سيد بزرگوار روي مبارک شان را به ما نمودند و فرمودند: با اطمينان دعا بخوانيد، به «اکبر کبابيان» سفارش کرده ام شما را به مسجد کوفه برساند و برگردد. شما آنها را هم شام بدهيد.
چون اين سخن را شنيدم با ايشان مأنوس شدم و از جنابش التماس دعا کردم و سه حاجت خواستم: اول وسعت رزق و رفع تنگدستي. دوم اين که محل دفن من خاک کربلا باشد. اين دو را قبول فرمودند. سوم فرزند صالحي خواستم، ايشان قسم ياد کردند که: اين امر به دست ما نيست.
ساکت شدم و نگفتم شما از خدا بخواهيد، چون در اول جواني زن پدري داشتم و دختر خوبي از او در خانه بود. من از آن دختر خواستگاري کردم؛ ولي آنها او را به من نمي دادند و مي خواستند به شخص ثروتمندي بدهند. من در بالاي سر امام ثامن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام دعا کردم که فقط اين دختر را به من بدهند، ديگر از خدا اولاد نمي خواهم. اين قضيه در خاطرم بود، لذا مانع از تکرار درخواست و اصرارم گرديد.
عيالم پيش آمد و سه حاجت خواست: يکي وسعت رزق. ديگر آن که به دست من به خاک سپرده شود و قبل از من از دنيا برود. سوم اين که در مشهد مقدس يا کربلاي معلي مدفون شود.
همه را اجابت فرمودند و همان طور هم شد. ايشان در مشهد مقدس فوت کرد و خودم به خاکش سپردم.
زن ديگري که همراه ما بود پيش آمد و عرض حاجت کرد و سه مطلب خواست:
يکي شفاي مريضي که داشت، ايشان فرمودند: جدم موسي بن جعفر عليهماالسلام شفا عطا خواهد فرمود. دوم: ثروت و اعتبار براي فرزند. سوم طول عمر براي خودش.
همه را اجابت کردند و قبول فرمودند و همان طور هم شد؛ يعني مريض در کاظمين شفا يافت و خودش هم نود و پنج سال عمر کرد.
من (ميرزا هادي) از سيد عبدالله قزويني پرسيدم: چند سال است آن زن فوت کرده؟
گفت: تقريباً پنج سال.
معلوم شد بيشتر از بيست سال بعد از قضيه باقي مانده و عمر کرده است و فعلاً پسرش از تجار ثروتمند است و اسم آن تاجر را هم برد ولي حقير نام او را در خاطرم ضبط نکرده ام.
سيد گفت: بعد از دعا و زيارت وقتي از مقام حضرت مهدي عليه السلام به بيرون پا نهاديم همسرم به من گفت: دانستي اين سيد بزرگوار که بود و او را شناختي؟
گفتم: نه. گفت: حضرت حجت عليه السلام بود.
از شدت تعجب رو برگرداندم، ديم جز يک فانوس که آويزان است از آن انواري که به اندازه ي صد تا چراغ بود اثري نيست. تاريکي و ظلمت عالم را فراگرفته بود و از آن بزرگوار خبري نبود. دانستم آن روشنايي ها از اثر چهره ي نوراني آن سرور بوده است.
وقتي به کنار مسجد آمدم جواني نزد من آمد و گفت: هر وقت آماده شديد ما شما را به مسجد کوفه مي رسانيم.
گفتم: تو که هستي؟ گفت: من اکبر بهاري.
خيلي وحشت کردم و دلم گرفت چون خيال کردم مي گويد اکبر بهايي.
گفتم: چه مي گويي؟ بهايي يعني چه؟
گفت: من در همدان در محله ي «کبابيان» سکونت دارم و از روستاي «بهار» که يکي از نواحي همدان است مي باشم و حضرت مستطاب، عالم سالک آقا ميرزا محمد بهاري از اهل آنجاست.
ايشان را شناختم و با او مأنوس شدم.
گفتم: آن سيد بزرگوار را شناختي؟
گفت: نشناختم، ولي ديدم خيلي جليل القدر است و به من امر فرمود، شما را به مسجد کوفه برسانم. از مهابت ايشان نتوانستم حرفي بزنم و فوراً قبول کردم.
گفتم: آن سرور حضرت صاحب الأمر عليه السلام بودند و علائم آن را گفتم.
آن جوان به وجد آمد و وقتي خواستيم مراجعت کنيم، خود و رفقايش که چهار نفر بودند پياده در رکاب ما به راه افتادند و با اين که حدود دوازده الاغ خالي داشتيم و کرايه ي همه را هم داده بوديم در عين حال هيچ کدام سوار نشدند و پروانه وار در رکاب ما از شوق امر امام عليه السلام راه مي رفتند.
وقتي به مسجد کوفه رسيديم طبق دستور امام عليه السلام غذا را حاضر کرديم و به همه ي آنها شام داديم. (1)

پي نوشت :

1. کمال الدين، ج 1،ص 104، س 26 و عبقري الحسان، ج 1، ص 245.

منبع مقاله :
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم